نتایج جستجو برای عبارت :

مستاصل:)

یک مدتی شده که حالم خوب نیست و دارم خودم را می‌کشانم. یقه‌ی خودم را گرفته‌ام و کشان کشان می‌برمش سرکار، می‌برمش مهمانی و می‌آورم. دلم میخواهد خودش راه برود و بدو بدو کند و بر گردن من نیفتاده باشد. اما افتاده است و چاره نیست. دلم می‌خواهد هر کاری کنم که خوب شود ولی مستاصل مانده‌ام. نمی‌دانم چه کنم ؟مغز بیچاره‌ام تلاش می‌کند که کاری کند.اما او هم خسته شده انگار :) 
امروز چیزی در من مرد که هرگز برنخواهد گشت
ما فقط تاریخ رو زندگی نمیکنیم
 
تجسم سوگم، و تجلی خشم، و‌ تصویر بی‌کیفیتی از مرگ،
و مُشتی که جونی در بدنش نمونده اما مستاصل به هوا پرتاب میشه تا شاید کسی از این تباهی مطلق نجاتش بده
 
بی پناه‌ترینیمبی قرارترینیمو تنهاترین
 
میترسیم و پایانی هم بر این ترس نیستناتوانیم و کسی هم در این برزخ همراهمون نیست
 
ما یتیمیم،‌یتیم
 
 
 
#هواپیمای_اوکراین
 
 
 
 
همین که خداخافظی می‌کنیم و در را می‌بندد، دلم برایش تنگ می‌شود. انگار که فشار هوا، داخل و بیرون خانه‌شان متفاوت باشد، از درون شروع می‌کنم به مچاله شدن. روزهای خداحافظی روزهای بی‌قراری است، روزهای بی حواسی، بی‌حالی، روزهایی که منحنی لب رو به پایین است. روز‌های خداحافظی، روزهای خیره شدن‌های طولانی مدت است. روزهای، گنگ و مستاصل شدن است.
کاش یک خداحافظی کیلومترها ما را از یک دیگر دور نمی‌کرد.
کم‌کم حس می‌کنم که دارم دیوانه می‌شوم. بند بند وجودم درد می‌کند. تا به حال در زندگی‌ام اینطور کلافه و مستاصل نبوده‌ام. نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. نمی‌دانم با این همه خشم و نفرت چه‌کار کنم. حس می‌کنم که می‌توانم خرخره‌ی آدم‌ها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمی‌دانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمی‌دانم چه کنم. نمی‌دانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمی‌کند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
رفتم کلید سالنو بگیرم واسه جلسه کانون،خانومه با خنده بهم گفت تا شعر نخونی کلیدو نمیدم،من اولین شعری که به ذهنم اومد این بود:در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...حین خوندنم دیدم خانومه اشکاش سرازیر شد، هول کرده بودم نمیدونستم چی بگم...هی میگفتم ببخشید چی شد آخه؟چرا گریه؟...بنده خدا گفت باباش بیمارستانه،سرطان داره و دکترا جوابش کردن...خیلی حس بدی بود...مستاصل بودم کاملا:(
رسید بالای سرم؛ وقتی مشغول مردنم بودم. اشکم را دید و دستم را گرفت. زیر سرم بالش گذاشت و به حر‌ف‌هام گوش کرد و بعد بلندم کرد برد پیش خودش. تا شب تنهام نگذاشت. حرف زد و سکوت کرد. مستاصل شده بود که باید چه کار کند... شب که شد آمد بالا و جای همه چیز را عوض کرد. مبل و میز و تابلو را جابجا کرد. تختم را گذاشت روبروی یک پنجره که هوا داشته باشم. شش تا گلدان آورد و چید کنارش. گفت "چشمتو که باز می‌کنی یه چیز زنده غیر از خودت ببینی! بهشون سلام کن". 
آه مادر... کاش
بعضی اوقات خیلی نگرانم. وقتی فکر میکنم به برگشتن و از نو شروع کردن و خوب ساختن زندگی ته دلم غنج می‌ره اما نگرانی از دور دندون نشون میده و زوزه می‌کشه تا من از ترس بریزم دور هر چی که امیدواری هست و بیست ثانیه هایی پیدا کنم برای فرار از هر چی فکر برای بالاتر از بیست ساعته.
امروز حرم رفتم. کلی دنبال یه جا برای نشستن و نماز خواندن گشتم. دست آخر یه جای شلوغ بین جمعیت روی زمینی که فرش نبود نشستم گرمم بود. موهام خیس عرق بود زیر روسری و چادر. مستاصل بودم
من به نوبه خودم باید از مسئولین عزیز کشورم تشکر و قدردانی ویژه ای کنم. قبلا در روزهای تعطیل مستاصل می شدم که چه کار کنم و کجا بروم! هر مغازه و فروشگاهی که می خواستی بروی کلا تعطیل بودند. وقتی می رفتی انقلاب تا دو تا کتاب بخری، هیچ مغازه ای باز نبود.
به لطف شرایط اقتصادی کشور، هر وقت و هر زمانی که برای خرید بروید ، همه باز هستند . 
توی این تعطیلات هر وقت رفتم انقلاب که کتاب بخرم، چندین مغازه باز بودند و کارم راه افتاد.
اینجاست که باید از هوش و کیاس
خاک شوره زده و خشکیده و ترک ترک شده رو زیر پام له میکنم و لبخند میزنم
مامانم هم همین کارو میکنه تند تند راه میره و زیر لب یه آواز رو زمزمه میکنه و صداش با صدای باد تو گوشم میپیچه
صدایی که فکر میکنم خیلی روزا فقط با شنیدنش به زندگی برگشتم
روزی رو یادم میاد که مستاصل به دیوار اون خونه ی منحوس لعنتی تکیه کرده بود و گریه میکرد
و من اون لحظات... من اون لحظات من نبودم که از اون وضع دلم خنک میشد
من واقعی نمیتونه انقدر بی رحم باشه
من واقعی این منیه که الان
جلوی چشمانم سیاه می شود و عینیتی می دهد به همه تصویرهای تاریکی که چشمانم از پس رنگها به من هدیه داده است مانند نفسی عمیق در طبیعتی دل انگیز که تنها تو را به سرفه خواهد
انداخت: هوایی که مسموم شده است از غصه های ادامه دار، از دیدار های حساب شده، از منفعت ها ... می خواهم به تاریخ ها نگاه نکنم به اینکه چند سالم است یا چند سال گذشته است و دیگر وقتی به ریل های آهنی مستاصل از فرط پیموده شدن ملولانه خیره شده ام فاصله ام را از کرانه ی امید تخمین نخواهم زد.
بالاخره شبهای روشن فرزاد موتمن رو دانلود کردم ببینم.
استرس و فشاری که امروز تحمل کردم ورای تواناییم بود.
یه خواب دهشتناک دیدم.خواب دیدم رفتیم ویلای توی روستای آقاجون.مهرسا تازه دنیا اومده.هیشکی جز من و مامان و مهرسا نیست و پسرعمه ی بابا بیخبر میاد و مامان رو اذیت میکنه.من تلاش میکنم بیرونش کنم و به بقیه رفتارشو بگم ولی هیچ کس حرفامونو باور نمیکنه.چندمین باریه که تو خوابم میبینم مامان مریضه و توانایی دفاع از خودش رو نداره و یکی از آشناها داره
.   باسمه تعالی
چهل حدیث
عدل و انصاف
غزل ۴
مردم بیچاره را یاری کن و کاهل نباش
در تجارت در امانت، خاطی و غافل  نباش
تا توانی یاور بیچارگان باش و ضعیف
گر ندارد مال و ثروت، شاکی و نازل نباش
صرف کن مال و منالت، در ره قرآن و دین
دور کن دلبستگی را، دائما مایل نباش
تا توانی کن تو احسان و مکن کار خلاف
چون رضای حق تعالی باشد و سائل نباش
در مصاف دیگران پرهیز از اجحاف کن
در عدالت عامل و از بندگی غافل نباش
مال دنیا را کسی با خود نبرده تا کنون
بهر فردایت بکن کا
 
 
امروز روز مشکلات خیلی زیاد شده، یعنی گرفتاری ها و درگیری های ذهنی از سر و کول آدم بالا میره. این مشکلات درون خانواده هم نمود دارد و اعضای خانواده را تحت تاثیر قرار داده. ولی آنچه که خیلی دوست دارم و آرزو می کنم این هست که پدر و مادرها قوی باشند یعنی کم نیارند. واقعا سخت هست که می بینی مادر و پدر آدم، بدتر از خود آدم (یا بچه)، مستاصل شدند. واقعا در این شرایط تنها خواهشی که میشه از پدر و مادرها کرد این هست که قوی باشند و این حس بد را به بچه ها منتق
بافکر کردن به اینهمه محدودیت شدیدی که دستو پامو بسته احسا بدبختی و
بیچارگی زیادی بهم دست میده و من مستاصل ازینکه نمیتونم هیچ کاری برای بهتر
شدن اوضاع بکنم فقط یه قطره اشک از چشام بیرون میاد و سعی میکنم خودمو با
گوشی مشغول کنم :/حال این روزای من چرا خوب نیس ؟؟؟چرا مثل قدیما نیستم چرا
انقد زندگی بهم سخت گرفته ؟؟؟دیگه داره طاقتم تموم میشه :(امروز با حرف
زدن با دوستم قسمتی از خاطرات خیلی بدم زنده شد و الان هی همش جلو چشامه و
اعصابمو بهم ریخته ...
 میدونیدچیه؟من فکر میکنم که شکل منتظر بودن آدما با هم فرق داره 
یکی هست که چین می افته توی پیشونیش یکی دیگه هم هست که برق می افته توی چشماش یکی هم مچاله میشه توی خودش
 یکی دیگه میخواد تا پایان انتظار خودشو به خواب بزنه یکی قاه قاه میخنده از سر اجبار ای که به صبر کردن داره
یکی کلافه و مستاصل  ناخن میخوره ، یکی دیگه هم هست که بدنش کرخت میشه ، بی رمق میشه!
 یکی دیگه پر از خشم میشه، یکی هم هست که روزه سکوت میگیره !

شکل منتظر بودن آدما با هم فرق داره
صد در صد آدمی که بهداشت و موارد توصیه شده را رعایت نمیکند احمق است، اما آدرس غلط ندهند. آن چیزی که آرامش را تزریق میکند، ماسک و مواد ضدعفونی کننده نیست. حالا تا صبح هم بنشینیم التماس ماسک را بکنیم، یک درصد به ما آرامش نمیدهد که هیچ، استرس پشت نگرانی است که به ما اضافه میکند. صد در صد که بیماری حاصل ندانم کاری های بشر است، اما زیرک اگر باشیم، از همین ندانم کاری برای خود فرصت درست میکنیم. درِ خانه ی خدا را میزنیم. بهانه داریم دیگر. میبینیم که عاجز
امروز عید غدیر هست همه به هم تبریک میگن منم تبریک میگم دل آدم باید عیدانه و شاد باشه
ام آر آی کمر آقا پسر گرفتم از دو مهره در سال نودوپنج رسید به چهار مهره انحراف
یک مادر مستاصل
بابا هم که شورشو دراورده ماشینی که بهش امانت دادم شش ساله باهاش مسافرکشی میکنه و دیگه کم مونده اجزاش از هم باز بشه بدون اینکه بهم بگه داده به انگل خانواده باهاش رفته میانه عروسی بعدم همینطور پیامک عوارضی میاد عوارضی فلان رو رد کرده بهش زنگ زدم میگم همه بدبختیات مال من
بنظرم همه مراسمی که برای جذب انرژی مثبت و نیل به سعادت و شادمانی به دست بشر مستاصل ابداع شد، در جای خود مغتنم هستند. از دفترچه‌های شکرگزاری و جملات تاکیدی و مراقبه و یوگا و غیره. اما یک کتاب کوچک منتخب مفاتیح الجنانینی داریم که هربار به سراغش می‌روم، متحیرم می‌کند. جملات اینقدر کاملند که آدم را از هر حرف دیگری بی‌نیاز می‌کنند. شسته و رفته و درست. معقول و حساب‌شده. بعد هربار نیت می‌کنم که بیشتر به این کتابچه پناهنده شوم، اما امان از بشر فرا
گاهی‌اوقاتم به این فکر می‌کنم که من هرگز بچه‌ای نخواهم داشت. جدا از این‌که بچه‌داری بلد نیستم و وقتی بچه‌ی خواهرم پیش منه و زیاد گریه می‌کنه، مستاصل می‌شم و کلا خیلی با بچه‌ها حال نمی‌کنم، به نظرم این یه جور خودخواهیه که ما برای بقای اسم خودمون داریم و نمی‌تونم برای سوال فرضیِ "چرا منو به دنیا آوردی؟" که ممکنه روزی اون بچه‌ی فرضی ازم بپرسه، جوابی پیدا کنم. اگه اون نمی‌خواست هیچ‌وقت به دنیا بیاد چی؟
این داستان مهر مادری و پدری به نظر م
امروز برای یک کار اداری رفته بودم یک اداره‌ای. از همان اداره‌ها که کاغذ بازی دارد. کارت ملی‌ات را بگذار صدا بزنیم. این کاغذ را بگیر ببر ته سالن. کاغذ پرینتی بیاور ببر اتاق روبرویی. ببر زیرزمین ببر پشت بام. ببر نیم‌طبقه اول. آخر سر ببر پیش فلانی مهر و امضا کند و ناگهان ساعت ۱۲:۳۰ همه دست از کار می‌شویند میروند توی اتاق‌ها در را هم پشت سرشان می‌بندند تا یک ساعت بعد. از ۱۰:۳۰ تا ۲:۳۰ معطل شدم. ناگهان مرد کت‌شلواری‌ای که سفیدی نصف و نیم موهایش
تا امروز، یک هفته است که با این بیماری دست به گریبانم، هنوزم تبم قطع نشده گاهی هم لرز دارم، بدن درد و قلب و ریه، تنگی نفس و سرفه، خلاصه اینکه عوض بهتر شدن وضعیتم رو به وخامته، درگیری ریه هام داره بیشتر میشه، دیشب یکی از دوستانم که پرستار هستن یه قرصی به نام ناپروکسن رو بهم معرفی کردن گشتم تو خونه داشتم عوارضشو خوندم نوشته بود برای کسانی که نارسایی کلیه دارند توصیه نمیشه، اما درد مفاصل و ریه ام اونقدر زیاد بود یه قرص ناپروکسن ژله ای دویست دیشب
خب!!!
امروز صبح کورس اول رو مجبور شدمُ با تاکسی رفتم ، وطبق قانون مورفی من عجله داشتمو راننده خیلی ریلکس میرفت و آخر هم منو یه جای اشتباه پیاده کرد و چندتا کوچه رو مجبور شدم بدوم تا برسم به ایستگاه اتوبوس، که خوشبختانه رسیدم و پول خرج نکردم =) ولی چون یذره دیر اومده بود منو زینب 8وربع رسیدیم و تا درو باز کردیم استاد سرش رو از روی دفتر نمره یذره بالا آورد و با گوشه چشم نگاهمون کرد و گفت نیاید دیگه سر کلاس. من براتون غیبت زدم. با شوکی ک از قاطعیتش دچ
به نام خدای شنهای طبس




این شهر شبیه هیچ یک از شهرهایی که دیده‌ام نیست. در خیابانهایش به سختی میتوانی راه بروی. ازدحامی که تا به حال ندیده‌ای. ولی هیچکس از این ازدحام مستاصل نیست. انگار عجله‌ای نیست. انگار همین کنار هم بودن در خیابانهای این شهر و تنفس هوای مشترک‌ در این ایام برای زائرانش کفایت میکند.
و زائرانی که دیگر فقط عراقی نیستند و این سالها بقیه هم به آنها پیوسته‌اند.زائرانی که با سرعتی عجیب راه می‌روند. انگار برای قراری مهم دیر کرده
نوشته بودم: ... ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.بعد فکر کردم مهم نیست با من باشی یا نباشی، مهم نیست این‌جا باشی یا نباشی، مهم نیست دیگری را به من ترجیح بدهی یا ندهی، مهم نیست من خوشبخت و خوشحال باشم یا نباشم. هیچ کدام این‌ها مهم نیست. همین که تو خوب باشی کفایت می‌کند.بعد فکر کردم دوست داشتنِ زیاد، آدم را تا کجاها که نمی‌تواند بکشاند. فکر کردم که تو یک انسان مستقلی و می‌توانی گاهی خوب نباشی. می‌توانی ناراحت باشی، عصبانی باشی، مستاص
از خیلی خیلی خیلی وقت پیش، بیشتر از پونزده سال که وبلاگ مینوشتم، دلم میخواست یه وبلاگ بی نام و نشون داشته باشم. برای گفتن از هرآنچه که هست. حس خوب نوشتن. اون وبلاگ رو ایجاد کردم. وبلاگی که حتی یه دونه خواننده‌ای که اینجا داره و هزار بار ممنونشتم:) رو نداشت و نداره. بعد کم‌کم نوشته‌هام نامه شد به کسی که عزیزمه، دوستش دارم، دوستم داره و همیشه حسش کردم و باهاش حرف زدم و سرش از زندگی غر زدم. اما اون نیست تو این بُعد از زمان و مکان. میگن آدمایی مثل او
رفتم دکتر امروز. خیلی خوب بود. خیلی. با روانشناسم راجع به چیزی حرف زدم که به هیچکس نگفتم. خب بعضی چیزارو تقریبا نمیدونی باید چجوری بگی تا بقیه دقیقا حستو بفهمن. یا شایدم روت نمیشه بگی. یجورایی برا همه پیش میاد اما در مورد من خب فرق داشت چون برای من اونجوری نبود و من انگار مستاصل گفتم که چجوری میتونم بیخیال بشم. که خب اون گفت چرا باید بیخیال بشم. و این که یه چیزای دیگه هم به نظر خودم معلوم شد. روانپزشکمم دید حالم خوبه توصیه کرد حتما برم باشگاه و دا
آثار سرماخوردگی هفته پیش هنوز هست و اینطور که معلومه فعلا باید فین فین و فرت فرت کنم. آریان خدا را شکر بهتره. پنجشنبه شب بعد از مدتها قسمت شد پسر خاله ام اینا رو دعوت کنم. از صبح ندا اومد کمکم و بالاخره مهمونی برگزار شد. صبح جمعه پرویز با سردرد شدید از خواب بیدار شد و کل روز رو در حال استراحت بود. از ظهر من و آریان هم رفتیم توی اتاق دیگه که سر وصدای آریان اذیتش نکنه. بچه ام هم همکاری کرد و کلی خوابید. عصر خانواده دایی پرویز اومدن خونه مادرشوهر و ما
یکی از چالش های اخیر من در زندگی زمانی است که با سوال "شغلت چیه؟ یا What do you do?  مواجه میشم، فرقی ندارد طرف مقابل شما چه کسی باشد از بقال سرکوچمون تا هم کلاسی های دوره لیسانسم که الان خیلی هاشون  مدرک ارشدشون رو هم گرفتند یا جهت ادامه تحصیل به بلاد کفر مهاجرت نموده اند در این زمینه واقعا یکسان هستند  و انتطار شنیدن یک عنوان و نهایتا یک جمله در توصیف شغلت را دارند و این انتطار مرا مستاصل می کند زیرا نمی توانم و اساسا نمی شود شغل من را در قالب یک ع
همین الان دلم برایت پرکشید.دوست دارم کلمات را رها کنم و بپرم توی آغوشت.بگویم ک چقدر مستاصل شده ام.بگویم که روبروی تو از خودم بیزارم.بگویم که تا دهانم را باز کردم که بگویم آن کلمات قبلی را و یک لحظه درنگ...تو محرم کلماتی.گنا من را هرگز فاش نساخته ای.من را رسوا نکرده ای..پس من هم چنین حقی را به خودم نمیدهم..
 
نه حالا نمیخواهم که پری آن قصه باشم.دوست ندارم مدام ورد ها را تکرار کنم .دوست ندارم که بنویسم تا دیگران بخوانندم دوست ندارم بنویسم برای نوشتن
وه چه خام اندیش بودم که حاصل دویدن هایم را رسیدن به شما میدانستم...
غافل از اینکه سعی و دویدنِ من، برهانی بود از سوی شما ، برای اثبات هیچ بودنِ من به خودم...
آری انسان بر این فطرت است که تا نچشد، نمی آرمد...
 
چه خوش سرود:
بس بگفتم کو وصال و کو نجاه
برد این "کوکو" مرا در کوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو...
 
و انسان با جست و جو و دویدن به استیصال می رسد و آیه "ادعونی استجب لکم" بر جان مستاصل و مضطرش نازل میشود...
مگر نه اینکه " ام
یک سری کلمات هستند که من خودم یک زمانی املای آن‌ها را بلد نبودم، یا معنی آن‌ها را نمی‌دانستم. املای صحیح کلمات و طرز صحیح نوشتن آنان همیشه برای من مهم بوده است. املای درست کلمات و نوشتن درست کلمات برای ما مهم اند.
گفتم اینجا بنویسم که برای خودم مروری شود و از طرفی دیگر همیشه بماند.
مصدع اوقات: مزاحم وقت کسی شدن (این‌ها غلط هستند: مسدع اوقات، مسطح اوقات)
غرض از مزاحمت: هدف از مزاحمت (املای نادرست: قرض از مزاحمت)
ضیق: تنگ، محدود (ضیق وقت)
ضیق
پسر کوچکم را خواباندم و خوشحال از سکوت و آرامش منزل، مشغول کارهایم شدم. یک دفعه صدای گریه اش بلند شد. سریع به سمتش رفتم. فهمیدم که دندانش درد گرفته. یک قاشق استامینوفن بهش دادم و دوباره خواباندمش. یک ساعت بعد دوباره با گریه از خواب بلند شد. و این روال تا صبح ادامه داشت. دیگر مستاصل شده بودم. هیچ جوره آرام نمی شد. مسکن، مسواک، آب نمک، حمد، دعا، لعن، صدقه. هر چه در چنته داشتم رو کردم اما سود چندانی نداشت. فقط در آغوشش می کشیدم و در حال تکان دادنش دع
شب رو دیدی چه قشنگ بود؟ ستاره بارون بود؟ میگن از وقتی کرونا اومده هوا تمیز تر شده، درختا و حیوانات دارن از دست آدمیزاد یک نفس راحت می کشن. یک بار تو یکی از نوشته هام گفته بودم ترس غم انگیزه. طبیعت سالهاست  با غم از دست رفتن حیاتش گلاویزه. حالا همه چیز داره نو میشه: طبیعت هوا. یک عکس از جنگلهای استرالیا که چند وقت پیش آتش گرفته بودن دیدم، درختها جوانه زده بودن.طبیعت داره دوباره خودش رو بازسازی می کنه. نویسنده پای عکس نوشته بود از طبیعت الهام بگیر
نسخه دوبله فارسی نیز افزوده شد
دانلود فیلم All the Money in the World 2017
امتیاز : 6.8 از 10
کیفیت : Bluray 1080p
ژانر : بیوگرافی, جنایی, درام, راز آلود, هیجان انگیز
کارگردان : Ridley Scott
ستارگان : Christopher Plummer, Mark Wahlberg, Michelle Williams, Romain Duris
سال : 2017
کشور : آمریکا, ایتالیا
سازندگان : David Scarpa,John Pearson
مدت زمان : 2 ساعت و 12 دقیقه
این فیلم داستان واقعی “جان پل گتی سوم”، نوه میلیاردر نفتی را روایت می‌کند که در ۱۶ سالگی ربوده شد و آدم‌ربایان برای آزادی او ۱۷ میلیون دلار باج در
گربه از لبه ی باریک و لب پریده ی دیوار افتاد توی پارکینگ تاریک . داشتم پتو را می کشیدم روی سرم  بلکه خودم را به هوای خواب آور بودن قرص سرماخوردگی و امروز چه بسیارخسته و دپرس  هستم خواب کنم اما صدای پایین افتادن ِ گربه که اول به پایین افتادن دزد تعبیرش کردم ، نگذاشت . از پشت پنجره ی عرق کرده نگاهش کردم سه بار خیز برداشت بلکه پنجه هایش را به لبه ی قرنیز برساند اما هر سه بار نتوانست و هر بار با صدای اعصاب خرد کن تری پرت می شد کف پارکینگ . یک بار دیگر
بسم‌الله...
سلام!
+
موقعیت‌های زیادی پیش می‌آید که در آن‌ها از خراب شدنِ جدی‌ترین چیزها و اتفاقات خنده‌ام بگیرد جای این که برایش غصه بخورم. و راست‌‌ش به نظرم این مسئله هیچ منافاتی هم با میزان تعهد فرد برای یک کار ندارد.
اما امان از روزهایی که اتفاقِ برعکس‌ش می‌افتد. روزهایی که برای عالم و آدم بدون دلیل نگران می‌شوم و مستاصل. سیستم شناختی‌م متوجه است که نگرانی دلیلِ منطقی‌ای ندارد و همین باعث می‌شود به قضاوت‌های خودش در تعیین حال‌م هم
فایده نداشت با دلخوری رفت تو اتاقش درو قفل کرد و داد زد تورو خدا مامان بزار پیشت بمونم
آخه من چیکار کنم پسر جیگر طلام تو نمیبینی مگه این مریضی چی به روز من داره میاره چرا نمیفهمی، میگه تو هیچیت نیست داری خوب میشی من نمیرم آب دستت کی میده
یه دل سیر از دستش گریه کردم لعنتی تو چرا اینقدر خواستنی و مهربونی آخه، آینه دل منی تو، پسرم خدا خودش نگهدارت باشه
همسرم راهی شد رفت محل کارش قرار شد آخر شبها بیاد بره تو اتاقش برای خواب بیاد خونه
نوید جان چرا ن
من واقعا زورم میاد برای تحصیل بچه‌هام پول بدم!
اصلا مسئله قیمت و هزینه و اینها نیست (که البته اینم هست) مسئله اینه که برای حق طبیعی تحصیل که تامینش از وظایف دولت بوده باید حدود ۵ الی ۶ تومن هزینه کنی وگرنه باید بچه‌تو بفرستی تو کلاسهای بالای ۴۰ نفر! :/
مثل قارچ، مدارس غیرانتفاعی دراومده و اصلا آموزش دولتی زیر سوال رفته! 
معلمها در مدارس غیر دولتی یا سن زیادی دارن و بازنشسته آموزش و پرورشن و یا اصلا تربیت معلم رو نگذروندن.  مثل همین مربی پسرک ک
من واقعا زورم میاد برای تحصیل بچه‌هام پول بدم!
اصلا مسئله قیمت و هزینه و اینها نیست (که البته اینم هست) مسئله اینه که برای حق طبیعی تحصیل که تامینش از وظایف دولت بوده باید حدود ۵ الی ۶ تومن هزینه کنی وگرنه باید بچه‌تو بفرستی تو کلاسهای بالای ۴۰ نفر! :/
مثل قارچ، مدارس غیرانتفاعی دراومده و اصلا آموزش دولتی زیر سوال رفته! 
معلمها در مدارس غیر دولتی یا سن زیادی دارن و بازنشسته آموزش و پرورشن و یا اصلا تربیت معلم رو نگذروندن.  مثل همین مربی پسرک ک
جان ناقابل من چه ارزشی دارد که فدای تو شود...
 
+ عیدتون مبارک . الهی که حضرت شادی و سرور مهمونِ دلاتون کنن توی این روز عزیز
 
+از دیروز ظهر که کمرم رگ به رگ شد و چارچنگولی موندم و برای هر حرکت کوچیکی شرشر اشک میریختم تا بتونم حالت دراز کشیدنم رو عوض کنم، فهمیدم لحظه و دقیقه و عمر و ارزش وقت و سلامتی یعنی چی. حتی فهمیدم اینکه بتونی بدون نگرانی دکتر بری یعنی چی. از دیروز با خودم فکر میکنم یه وقتایی یه دردایی لازمه بیان تا قدر عافیت بدونیم... بچه های خ
امروز آخرین روز اعتکاف است....اعتکاف...امسال برای بودن یک مریضی ناشناخته کرونا اعتکاف نداشته ایم..شاید اگر کرونا هم نبود من دل م به رفتن نبود......خداهه دیشب یک غم بزرگی توی دلم نشست....یک غمی از جنس خودت...دردی که نمی بینی اما جای توی دلت خیلی درد می کند....خداهه نمی دانم شاید این اخرین باری است که برای تو می نویسم ....شاید فردای نباشد برای من....خداهه من از تو چیز های کوچکی خاسته ام...خیلی کوچک....نوازش....مهربانی...لبخند....صلح...عشق....گفته بودم دنیایم را رنگ
آدم گاهی خسته می شود....از درد مداوم...از دلتنگی های مداوم....از انتظار برای اتفاق های خوب ....از همه چیز...از خراش های کوچک و بزرگ روی روحت ....از آدم هایی زندگی ات....من هم آدمم و خسته شدم....خسته خیلی....
می نشینم و اهدف کوچک و بزرگم را می نویسم....استراتژی های راه ها را....آدم هایی که می توانم روی کمکشان حساب کنم....بعد کوله می بندم و راه می افتم...بدو بدو...دنبال آرزوها....بعد کسی دروغ می گوید...کسی وعده دروغ می دهد...کسی بلد نیست...کسی راه را اشتباه می رود....کسی ب
انگیزه‌های اقتصادیم خیلی بالا رفته و با اینکه قبلاً هم میدونستم ولی الآن واقعاً خودم دارم درک میکنم که وقتی میگن پول یک انگیزه قوی برای اجرای دلسوزانه‌ترِ یک کاره، یعنی چی!
البته در هر حال خوشحال و شاکرم که تو این پروژه هستم ولی خب دیگه حوصله ندارم برای خوب پیش رفتنش با آقای دکتر چک و چونه بزنم! تا می‌بینم یه ذره مقاومت میکنه میگم باشه هرچی شما بگین! :/ اصلاً بیشتر میخوام تموم بشه بره راحت بشم.
و از اینکه همون اوایل، برای ادامه راه پیشنهاد و
صبح‌ها با کوله‌ا‌ی پر از وسیله می‌رم به دانشگاه. ۱۲-۱۴ ساعت بعد به خونه برمی‌گردم. از روز‌ها رو در دانشگاه شب کردن خوشم میاد. دانشکده روز به روز با من دوست‌تر می‌شه. آدم‌هاش آشنا‌تر می‌شن. رشته‌م به من نزدیک‌تر می‌شه.  دارم آهسته آهسته قطعات پازل رو سرجاشون می‌ذارم و از کرده‌ی خود خرسندم!
+
شنبه امتحان پایان‌ترم آناتومی نظری و عملی تنفس داریم. اونقدر استاد این درس برای ما زحمت کشیده که هر نمره‌ای به جز بیست لکه‌ی ننگ است بر پیشانی! م
بیرون روی علاوه بر اینکه یک مرض جسمانی مربوط به دستگاه گوارش است که شامل بیرون ریختن مکرر و بیمارگونه همان هبرگر دلفریب چندساعت قبل است؛ یک مرض روحی و روانی مربوط به بیشتر ادم های تنها و غریب در یک شهر دیگر نیز هست. مرضی شامل بیرون ریختن فکرهای جذاب و دلفریب چندین سال پیش در پیاده روهای شهر غریبی که در آن گرفتار شده ای! بیرون ریختن همه احساسات چندروز اخیر و همه تیرگی ها و خوشحالی هایت در قدم به قدم در خیابان و پیاده رو و پل های عابر پیاده.بیرون
+انتخاب رشته ای که هشت روز سخت رو شامل می‌شد و روز آخر صدا و نایی
نمونده بود... تجربه جالبی بود... کسایی که رتبه شون نجومی بود و به هر
قیمتی میخواستن برن دانشگاه ، کسایی که مونده بودن بین پزشکی و دندون (
انتخاب سخت پارسالِ من) و... . همه جور آدمی بود. سهمیه ای هایی که رتبه
شون در حد لیسانس های شهرستان بود ولی حالا به پزستاری تهران فکر میکردن،
اقلیت مذهبی ای که به مهاجرت فکر میکرد و سختیِ تحصیل و زندگی تو ایران.
++ تو
این مدت به خیلی چیزها فکر کردم...
با اینکه سال 89 عقد کردند از سال 92 آقا , خونه و زندگی را ترک و رفته دنبال یللی تللی و خانم اجبارا مدتی از همان پول پیش خونه شکمش رو سیر کرده و بعدش هم وبال گردن پدر بیچارست !بخاطر ترک نفقه سه بار حکم جلب سیار برای آقا صادر شده و به گفته خانم قاضی محکمه قیافه آقا رو که می بینه ان قدر تابلوست که می گه این آقا بد چوری اعتیاد داره برو فکری به حال خودت بکن !پس از چند سال رفت و آمد بلاخره رای بدوی صادر شده و با توجه به احراز عسر و حرج زوجه و جوانی ایشان و اث
یک فتوا یک اراده : روایتی داستانی و کوتاه درباره ی یک واقعه ی مهم تاریخی و نام آشنا
 
یک فتوا یک ارادهنویسنده: مجید ملکانانتشارات: مرکز اسناد انقلاب اسلامی
بریده کتاب:
ناصر الدین شاه وقتی وارد حرمسرا شد قلیان ها را شکسته دید.با تعجب پرسید:این قلیان ها برای چه شکسته شده اند و زنان در پاسخ اظهار کردند:که براساس فتوای میرزا چنین کاری کرده اند. شاه از خشم به خود پیچید و با عصبانیت حرمسرا را ترک کرد. با تیره و تار شدن اوضاع ناصرالدین شاه که دیگر مستا
سرزمین آلاله های تلخ
قسمت نهم
راهنما گفت:
"... یک شب در یک مهمانی، شاهزاده لئون فراموش کرده بود و دستکش را از دستش بیرون آورده بود تا به نشانه صلح و دوستی، با پادشاه میان سال سرزمین شِریمپ ها دست داد و به محض داست دادن با پادشاه شِریمپ ها، پادشاه تبدیل به طلا شد و همه مردم وحشت کردند. شاهزاده لئون مضطرب شده بود و دستش به لوازم پذیرایی روی میز می خورد و همه چیز تبدیل به طلا می شد. مردم وحشت زده فرار کردند. شاهزاده لئون نیز مستاصل از مهمانی بیرون زد
خیلی زوده برای گفتن قصه هامون،(با فرض اینکه بعدی باشه که قصه هامون و تعریف کنیم)، اما دلم میخواد خاطره ستاره هایی که توی این تاریکی پیدا میشن و خیلی زود خاموش میشن ثبت بشه.
.
از وقتی تهران اومدم و. نسبت بهم احساس مسئولیت میکنه. توی این پنج سال، بیش از ده بار ندیدمش اما همیشه از دور مراقبه. از تجربه های وجودیم نمیتونم براش حرف بزنم و فکر میکردم کم کم تا مهاجرتش ارتباطمون کمرنگتر میشه. اما شگفت زده م کرد. وقتی توی اضطراب داشتم دست و پا میزدم انگار
مستاصل مانده بودم. پرستار کودکم، که هفته ای یک روز با ماشین شخصی اش از خانه ی بالاشهرش برای بیکار در منزل ننشستن، خاله ی طفل معصوم من می شد، برای نجات کودکش از آلودگی هوایی که از اگزوز ماشین های شخصی شان خارج شده بود، به 85کیلومتر بالاتر از بالاشهر رفته بود و همسرش بازگشت به تهران را تا آخر هفته برای خانواده اش ممنوع کرده بود.
از طرفی از کمک فائزه خانوم و مادرش هم دو مرتبه استفاده کرده بودم، و همسرم با بیان مساله ی کمک به ایشان مخالفت کرده بود.
بسم‌الله...
سلام!
+
مدت‌هاست نوشته‌های این‌جا پیش‌نویس، باقی می‌مانند و منتشر نمی‌شوند ولی این بار غم دارم. غم خودش را از گوشه‌ی دل‌م پخش کرده و الان رسیده به آخرش. غم دل‌م را گرفته و پر از تجربه‌ی احساسات جدیدم.
 
دی‌روز صبح بلند شدم برای نماز صبح. با حواس جمع و پرت و در حالتی از سکر شیرینی خواب سحر. از دی‌شب‌ش گوشی را چک نکرده بودم و روی حساب شلوغی و حواس‌پرتی این چند وقت گفتم نکند قراری چیزی را فراموش کرده باشم. اینترنت گوشی را روشن کر
این روزها بیش‌تر از همیشه، احساس غریبگی با آدم‌های دور و اطرافم می‌کنم. آدم‌ها را نمی‌فهمم. اشیا را نمی‌فهمم. توالی شبانه‌روزی برایم ناشناخته است انگار. با آشنایان غریبم و با اشیا غریب‌تر از همیشه. لذت این روزهایم خلاصه است در اندک برفی که از قدم برداشتن بر رویش مست می‌شوم. برف و سردی و سرمایی که تا مغز استخوان ادم نفوذ می‌کند. عاشق لحظاتی هستم که از شدت سرما حتا نمی‌توانم سیگار را لای انگشتانم بچرخانم. سرمایی که تمام حس آدمی را می‌ربا
 
داشت سعدی می‌خوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگه‌ی کاهیِ تاشده‌ی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونه‌ی شبایِ شعر خوندن‌تون. مستاصل‌ترین بیت‌شون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکه‌ی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستون‌تون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازی‌کردنتون. احتیاج می‌دونین یعنی چی؟»‌دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوه‌ایِ طره شده‌ی جل
زمانایی که مستاصل میشم، هول می کنم، نگرانم، می ترسم، نمی دونم باید چی کارکنم، دارم درست میرم یا نه، نا امید و افسرده هستم یا هر خستگی و نگرانی، یه زخمی تو وجودم قرمز میشه.
پیش خودم فکر می کنم اگر مادری داشتم تا به من انرژی و آرامش می داد و می گفت عزیزم نگران نباش اینا موقتیه، تو خیلی خوب داری عمل می کنی، همینطور پیش برو بازم بهتر و بهتر میشه و من اعتماد داشتم به نظرش و حرفش چقدر انرژی می گرفتم چقدر آرامش می گرفتم.
اگر خودم روزی چنین مسئولیتی رو
دارم گریه می‌کنم و از چه چیزی ناراحتم؟ نمی‌دانم! حتی از اینکه در این لحظه کسی نیست بغلم کند هم ناراحتم. صبح که بیدار شدم اضطراب داشتم. زاناکس خوردم؛ باید می‌خوردم. بسته‌های سفارشی را آماده کردم و رفتم اداره‌ی پست. عصبی بودم. چند روزی‌ست که بابت خیانتی که به من شده عصبانی‌ام. متصدی اداره را برای بار دوم بود که می‌دیدم. به گمانم تازه استخدام شده. نگاهش با من افتاد و گفت «جانم؟ به به، چقدر خوشتیپ! بده ببینم کارِت چیه.» پاکت‌های پستی که پشت‌ن
* بـهمن 93 وقتی تصمیم گرفتم که دل به دریا بزنم و تصمیمم رو عملی کنم خرت و پرتم رو داخل این ساک و کوله ریختم و راهی شدم . می دونستم راهی که انتخاب کردم پر از طعنه و کنایه ست ولی عزم کرده بودم که گوشهام در و دروازه باشه و صبرم زیاد . گفتم بذار بقیه فکر کنن تو خودخواهانه همه رو فدای خودت کردی . الانم اصلا برام مهم نیست بقیه چی فکر کردن مهم برای من این بوده که حالا به نسبت اون چیزی که میخواستم نصیبمون شد .
دیشب عکسهای آرشیو رو بالا و پایین میکردم یهویی چش
زمانی می‌رسد که کسی درِ دنیایت را خواهد زد، شاید در تاریکی، وقتی تکه‌ی شکسته‌ی دنیای‌ خودش را در دست گرفته و خیلی ناامید، خیلی مستاصل می‌گردد، شعله‌ی کوچکی از پنجره‌ی دنیایت او را به سمت خودش می‌کشد، با تکه‌ی در دستش می‌آید و کمی پشت پنجره می‌نشیند و نگاهش را مهمان ناخوانده‌ی این دنیای کوچک می‌کند، می‌بیند، نشسته‌ای روی تاب، خرس‌ت را روی زانو نشانده و برایش شعر می‌خوانی، غرق تو شده، چیزهای یافته، می‌گوید، چه بوی آشنایی می‌دهد
راه افتادیم سمت حرم. فاطمه صدای بلند بلندگوی هیات را دوست نداشت. قسمت نبود پای منبر سخنران‌های معروف بنشینیم. مجلس روضه‌ای که صاحب‌خانه‌اش دوست و آشنا باشد هم نداشتیم. اما توی قم مستاصل نمی‌شوی. بی‌جا و مکان نمی‌شوی. هرکجا نتوانی بمانی، هیچ‌کجا اگر جای خالی نداشته باشد، درهای همه جا هم بسته باشد، درهای حرم همیشه باز است. راه افتادیم سمت حرم. خیابان‌ها و پیاده‌روهای اطراف حرم پر بود از زن‌ها و مردهای سیاه‌پوش، بچه‌های کوچک و بزرگ. شب
دو جلسه‌ است که گل‌پسر کلاس نرفته.
خواستم بهش فشار نیارم و نبردمش اما ناراحتیم رو بروز دادم.
همیشه یک خوراکی برای کلاسشون میذاشتم و تو این دو جلسه برای پسرک گذاشتم و به گل‌پسر ندادم. گفتم این خوراکی برای کلاسه. اگه میری سرِ کلاس میتونی خوراکی ببری.
خب از این بابت باعث شد دو سه بار تو کلِ این دو روز بگه میخوام برم کلاس. ولی خب نمیشد ببرمش. پنج دقیقه مونده به انتهای کلاس یا در نقاط دور از اونجا اینو میگفت.
امروز هم کلاس نرفت و منم نذاشتم خوراکی
شهید
صیاد شیرازی شایسته شهادت بود. حیف بود اگر ایشان میمردند.
مقام معظم
رهبری(مدضله العالی)
ترور ددمنشانه
شهید صیاد شیرازی توسط عناصر کوردل فرقه رجوی، ناشی از زخمی کهنه بود که ازضربات
مهلک این فرمانده غیرت مند بر حجمه ی بی غیرت های فرقه رجوی در مرصاد وارد شد. رشادت
و هوشمندی این فرمانده غیور، سبب شد بنی صدر، پیاده نظام دشمن بعثی مستاصل و
ناگزیر به خلع درجه ایشان برای افول اثر بخشی اش در جبهه های جنگ علیه متجاوزین
بعثی شود اما با خلع کامل شخص
به ریختن ناگهانی باورهایم عادت داشتم . یعنی طوری نبود که اگر باورهام بریزن شوکه بشم . چون اونقدر شده که سعی کردم در مورد آدم ها خوب فکر کنم و بعد یه هو دیدم نه من خیلی خیلی زیادی خوب دیده بودمشون . ولی شوکه میشم . این معنیش اینه که عادت نکردم . شاید بهتر بود در اول نمی نوشتم که به ریختن ناگهانی باورهام عادت دارم. شاید باید می نوشتم سعی دارم که عادت کنم ولی نکردم .
وقتی که تا جا داره آدم سعی می کنه که تلاش کنه و جون بکنه و بجنگه و این صحبت ها و درنهایت
به تازگی فهمیدم چیزی که بیش از متنِ دعا منو در خودش غرق میکنه و دلم رو به دست میگیره، اینه که امامی بزرگوار اون مناجات رو بر زبان رانده.
من واقعاً دعای کمیل و مناجات حضرت امیر رو به عشق امیرالمومنین_علیه‌السلام میخونم، دعای ابوحمزه و دعاهای صحیفه رو به عشق امام سجاد_علیه‌السلام میخونم، دعای ام‌داوود رو به عشق امام صادق_علیه‌السلام میخونم، زیارت جامعه رو به عشق امام هادی_علیه‌السلام میخونم.
تصور اینکه روزی کمیل_علیه الرحمه نزد امیرالم
چرا در شبکه به فایروال نیاز داریم؟
هنگامی که با هیئت رئیسه و مدیران فناوری اطلاعات در سازمان‌ها پیرامون امنیت سایبری گفتگو می‌شود، همگی آنها در رابطه با این مسئله نگران هستند و می‌خواهند بدانند که چگونه از سازمان، کارمندان و مشتریان خود محافظت کنند. در این میان به نظر می‌رسد، سه نگرانی عمده همیشه در بالای این لیست قرار می‌گیرد:

جلوگیری از نفوذ: "ما مطمئن نیستیم که بتوانیم از تاثیرگذاریِ نفوذ بزرگ بعدی بر سازمان خود جلوگیری نماییم، آیا
به همه‌ی لحظه‌های زندگی‌ام فکر می‌کنم که احساس کرده‌ام تنهای تنهایم. و بدحال و پریشان بوده‌ام.به همه‌ی چیزهایی فکر می‌کنم که برای گذر از پریشانی‌ها و سرگشتگی‌ها خودم را به آن‌ها سرگرم کرده بودم. فیلم‌ها و آهنگ‌ها و فکرها و مسخره‌بازی‌ها و هر چیز دیگر.اما هر بار به این فکر می‌کردم که به چه راهی بروم که از این حال پریشان، برای همیشه خلاص شوم؟
به دنبال یک درمان قطعی و همیشگی بودم. دنبال یک راه تماما درست. دنبال یک نفر که بدانم حرفش برای
 قبلا هم از مردی نوشتم که با همسر و پسر بزرگ و نوه‌اش برای دادن وکالت طلاق آمده بود و از شکایت آنها از آن شخص که برغم ده‌ها بار تعهد باز هم پیمان شکنی کرده و با صغیر و کبیر رابطه جنسی برقرار می‌کند.
خانواده‌اش ادعا داشتند در حال حاضر هم با خانمی که حداقل ده - پانزده سال سنش از او بیشتر است ارتباط دارد و البته آن آقا هیچکدام از این اتهامات را انکار نمی‌کرد و تنها مدعی بود بخاطر نیاز مالی مجبور به حفظ ارتباطش با آن زن است و الا آن زن سفته‌هایی ر
اولین پرونده
هنوز چند روزی نبود که از دفتر سرگرد عطایی معاون اجتماعی شهرستان خارج شده بودم که ستوان چراغی یکی از مشاورین کلانتری های تهران با من تماس گرفت و خلاصه ای از ماجرا را گفت.
-"دکتر، برای یکی از مراجعین ما مشکلی پیش اومده که در حیطه مطالعاتی شما قرار می گیره. قضیه از این قراره که ظاهرا اتفاقات عجیب و غریبی در خونشون می افته که حسابی اونا رو به دردسر انداخته. سر و صدا های عجیب و غریب و جابجایی اشیاء و از این جور چیز ها. خونشون رو برای فرو
ما
در زبان ترکی به پیراهن های بلندی که مثل یه مانتوی گشاد هستند و معمولا پیرزن ها
می پوشند دُن میگیم. حاجی ننه ام خدابیامرز همیشه دُنِ سه دکمه با رنگ تیره و گل
های ریز سفید می پوشید که نیم تنه ی بالایی و پایینی اون رو یه کِش از هم جدا می
کرد. سوتین هم نمی بست. این رو از آویزون بودن پستان های درشتش فهمیده بودم. یک
کمی سرحال تر که بود موهای حَنا شده اش رو از دو طرف می بافت و تا وسط کمر رها می
کرد. می گفت خدابیامرز حاجی سهراب عاشقِ موهای بافته شده و سین
یک سری کلمات هستند مصدع اوقات یا مسدع اوقات یا مصدی اوقاتکه من خودم یک زمانی املای آن ها را بلد نبودم یا معنی آن ها را نمی دانستم. املای صحیح کلمات و طرز صحیح نوشتن آنان همیشه برای من مهم بوده است. املای درست کلمات و نوشتن درست کلمات برای ما مهم اند.
گفتم اینجا بنویسم که برای خودم مروری شود و از طرفی دیگر همیشه بماند.
شاید از خود بپرسید کدام درستند:
مصدع اوقات یا مسدع اوقات یا مصدی اوقاتذیق وقت یا ضیق وقت یا زیق وقت یا ضیغ وقت (به فرض که یکی از آن
فرزندم:
در عصری قرار داریم که به موازات روحانی و حوزوی بصیر و آگاه و فعال، برای تبلیغ دین و ولایت محوری، باید هنرمند خلاق و متعهد و ولایت مدار و آگاه و بصیر و دین شناس داشته باشیم... نیاز امروز بشریت به بیان هنرمندانه ی دین و حقایق الهی بیش از هر زمانی است...
امروز دقیقا به همان اندازه که یک طلبه بصیر و دین شناس و ولایی سرباز امام زمان محسوب میشود یک هنرمند دین شناس و فعال و خلاق هم سرباز امام زمان محسوب میشود...
دردها در وادی هنر فراوان است... و ورو
بسم رب الشهداء و صدیقین
چهلمین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی برهمه کسانی که  دل در گرو انقلاب .اسلام و ولایت دارند مبارک باد

با سلام و عرض ادب به ساحت مقدس حضرت امام خمینی (ره) بنیانگذار انقلاب اسلامی و آرزوی علو درجات برای شهدای گرانقدر انفلاب اسلامی و آرزوی موفقیت برای همه دلسوزان و تداوم بخشان راه امام و شهدا و عرض ادب خالصانه به محضر مبارک مقام معظم رهبری که فخر ایران و جهان اسلام در عصر حاضر است .در آستانه چهلمین سالروز پیروزی ا
یا رادَّ ما قد فات...
 
    نهج البلاغه ی علی علیه السلام همیشه برام جذاب بود و همیشه هم بعد از مطالعه ی چند تا خطبه یا نامه، خوندنش رها می شد! تا این که یکی از مفسرین نهج البلاغه به کوی دانشگاه اومدن و فرمودن خوندن نهج البلاغه رو با حکمت ها شروع کنید. 
    دیروز حکمت ها تموم شد و حس فوق العاده ای داشت شنیدن حرف های عجیب و در عین حال ساده از زبان مردی در 1400 سال پیش! هنوز هم در برابر حکمت 474 متحیر و شرمسار باقی موندم و با سر پایین زمزمه ش می کنم که: " ما
یک هفتس با مامانم یک سریال کره‌ای به اسم «who you came from the stars» رو شروع کردیم. پسره با یک سفینه فضایی برای انجام یک سری تحقیقات، برای یک دوره 400 ساله به زمین اومده. الان که فقط 3 ماه تا رفتنش وقت باقی مونده، عاشق شده. بنده خدا نشست کلی فسفر سوزند که چیکار کنم چیکار نکنم، آخرش گفت دیگه چاره چیه، میرم بهش واقعیت رو می‌گم که دیگه بیخیال ما بشه. رفت به دختره گفت آقاجان من آدم فضاییم از فضا اومدم، الانم وقت رفتنم رسیده و باید برم.
فکرم یهو رفت سمت سناریوه
-الو سلام بهتری؟ (شخص موردنظر چندین ماه است که از من خبری ندارد!)
+ سلام مگه چم بوده که بهتر باشم؟!
جا میخورد: عه منظورم اینه ما رو نمی بینی خوشی؟
+ عااااالیم.
ساکت می شود: واقعا؟!
+ اوهوم، تیکه ننداز که اینطوری جواب ندم! 
-مامان بابات خوبن؟
+مگه دیروز ندیدیشون؟! خوبن.
مستاصل می شود: خب گفتم الانم حالشون رو بپرسم. اصن بی خیال. میگم نمیدونی فردا تعطیله یا نه؟
+واس چی باید باشه؟ مگه دوره احمد*ی نژاده؟!
می زند زیر خنده: گفتم شاید باشه! من برم این دو تا خود
بعد از وقایع سال 88 فیلم های زیادی، مستقیم و غیر مستقیم از نگاه های مختلف راجع به اتفاقات اون سال ساخته شد. البته اکثر این فیلم ها یا مثل اخراجی های 3، پایان نامه، قلاده های طلا، ماه گرفتگی از جانب و نگاه اصولگرایان مورد حمایت قرار گرفت و یا در طرف مقابل فیلم های پل چوبی، آشغال های دوست داشتنی و عصبانی نیستم از جانب اصلاح طلبان. اما اگر دقیق تر به موضوع نگاه کنیم فیلمی مثل ماه گرفتگی را که اصلا کسی جدی نگرفت، پایان نامه به دلیل فیلم نامه ی بی سر
حمل اثاثیه برون شهری اصفهان
شما به هر نقطه ای از کشور که بخواهید با بالاترین کیفیت حمل و نقل و سرعت بسیار خوب توسط کارکنان با تجربه ما صورت می گیرد.
حمل اثاثیه بین شهری متفاوت از جابجایی در داخل شهر است ،به دلیل مسیر طولانی تر باید وسایل محکم تر بسته بندی شوند و با ایمنی بیشتری در داخل ماشین حمل بار قرار داده شوند .
شرکت حمل بار فرهاد مجهز به آخرین و جدیدترین تجهیزات جابجایی وسایل ،اسباب کشی بین شهری شما را تضمین می کند.
شرکت باربری فرهاد به عن
قسمت اول را بخوان قسمت 68
صدایش کرد، با مهربانی و لطافت، بارها و بارها، اما از او خبری نشد و من ته دلم عجیب خالی گشت و به استقبال بیمی عظیم رفت. جلو رفتم و به امید نزدیک شدم، اشک هایم سرازیر شده بود، با صدای مرتعشی لب به اعتراض گشودم.
-چرا نیست پس؟ م...مگه نیومد داخل؟
نزدیکم شد، خیلی نزدیک، آن قدری که گرما در وجودم غلطید. صدایش را در دهانه ی گوشم حس
کردم، ولی آتشِ بر پا شده درونشان برایم قابل درک نبود.
-من اگه تا خود فردا بشینم دریا رو صدا کنم بیرون
ضربان قلبم تند شده بود، هول شدم سریع گفتم:
- آقــ... بخدا.. من فقـــ...ط منتظر منــ... شی بودم. یعنی.. چیزی... مــی.. خواستم.. یه آقایی اینا رو داد.. گفت اگر سرد بشه شما عصبی میشد.. مــنم آوردمشون.. قســـ... ــم میخورم.
یه دفعه داد زد:
- اینجا رو با طویله اشتباه نگرفتی؟!!
برق خشم توی اعماق چشم‌هاش موج میزد.. با دادش بند دلم  پاره شد، کل بدنم لرزید.
با لب‌های لرزان آروم لب زدم:
- شــرمـنده.. آقای رئیس نباید بدون اجازه وارد می‌شدم... معذرت مــی‌خوام.
-دفعه‌ی بع
حسن روحانی که در سفر استانی اش به یزد و کرمان به شکلی غافلگیرانه توپخانه را علیه مخالفان و منتقدانش فعال کرده بود، فکرش را هم نمی کرد که در مخالفت با او چنان اجماع نانوشته ای شکل بگیرد که نه فقط خودش که کل دولتش را به چالش بکشاند.واکنش های سخت از سمت لایه های مختلف قدرت چنان شوک بزرگی به او وارد کرد که تمام معادلاتش را بهم ریخت و او مستاصل به دنبال راهی بود تا خود و دولت خسته اش را نجات دهد. دولتی که اینک با سنگین ترین و سخت ترین و از قضا منسجم تر
زن و مرد همراه خانواده مرد به سفری رفته اند . هر کدام از مسیر جداگانه ای به مقصد رسیده اند . سفر کاری است و زحمت آور. برای بازگشت هم به ناچار همسفران باید از هم جدا شوند ماشین گنجایش همه را ندارد. زن که از تنهایی سفر کردن به دور از ونگ و وونگ بچه ها خیلی لذت می برد فداکارانه داوطلب می شود که خودش برگردد تا مرد بتواند مادر و خواهرش را هم علاوه بر بچه های خودش به مقصد برساند. قرار می شود که مرد وقتی مسافرهایش را پیاده کرد بیاید توی ترمینال و زنش را هم
سلام
امروز خیلی بی قرارم .
داشتم نگاه می کردم به تقویم 22 دی ماه .
ای خدا  چه خبر است ؟ یعنی
یادم رفته ؟ فراموش کردم.
شب بود و باران می امد . فاطمه خوابیده بود.مامان تو اشچزخانه  داشت کار می کرد من هم داشتم در کنار کتابهای
درسیم تلویزیون نگاه می کردم . مهدی مهدی اهان بازی می کرد. درسهایش را نوشته بود
و رفته بود تو اتاقش داشت بازی می کرد .
بابا که بوشهر بود با هم سوار دوچرخه می شدیم خب من کلاس سوم
دبیرستان بودم قدم هم بلند بود . دوچرخه 28 هندی ، از همان
چطوری با خودمان صادق باشیم _ بنظر میاد یک اصل کلی در زندگی وجود داره که میشه به همه ی ابعاد زندگی شخصی، کاری و اجتماعیمون بسطش بدیم و اون اصل چیزی نیست بجز روراست بودن با خودمون! بعضی وقتا بین چیزی که هستیم تا چیزی که میخوایم باشیم فاصله وجود داره و هر چقدر این شکاف عمیق تر و بزرگتر باشه زندگی ما از واقعیت دور تر میشه. در حقیقت ما با روراست نبودن با خودمون از کیسه عزت نفس، عمر و اعتبارمون داریم خرج میکنیم و دیر یا زود از وضعیت زندگیمون مستاصل
قسمت اول را بخوان قسمت 56
چیزی نگفتم و بی اهمیت به مردی که سالها بود منتظرش بودم و حالا که دیده بودمش نمیخواستمش! کفش هایم را پوشیدم.
_دیرم شده.
جدی شد و دستم را گرفت.
_این موقع شب چطور میخوای بری؟ خودم...
به شدت دستم را عقب کشیدم. این مدت کجا بود؟ حالا نگرانم شده بود؟
_لازم نیست.
بلند شدم و کمی سرم گیج رفت اما دستی که به سمتم دراز شد را پس زدم.
_لطفا کارمزدم رو بدین باید برم.
_الان پایین مهمونیه چطور میخوای بری؟
پوزخند زدم...نامزدیش اومده بود اینجا پی
 
دستش حسابی به کار خیر بود. تا پولی دستش می آمد، می گشت و منتظر بود نیازمندی برسد و به آن بدهد. بماند که خودش هم آدرس نیازمندانی را داشت اما طبق قاعده نانوشته ای، درصدی از پولی که به دستش می رسید را به نیازمندی می داد که تا به حال کمکی به او نکرده بود. انگار که پدر گروهی از نیازمندان شده باشد. چهل سالی بیشتر سن نداشت. ریش های کم پشت اما مشکی رنگی که تارهای سفید و خاکستری در آن دیده می شد، چهره گندمگونش را مهربان تر کرده بود. وقتی هم که با آن لب های
معمولا کودکان به خوابیدن در کنار والدین خود عادت کرده‌اند و به همین دلیل تغییر مکان خواب یکی از بزرگ‌ترین معضلات پرتنش بسیاری از والدین و فرزندان است.
اغلب این جدایی با مقاومت کودک و اصرار والدین روبه‌رو شده و منجر به بروز رفتارهای نامطلوب می‌شود. گاهی اوقات در این جدال، برخی از والدین مستاصل می‌شوند و برای رهایی از ناراحتی، در مقابل کودک کوتاه می‌آیند و او را در تمایلاتش برای خوابیدن کنار آنها آزاد می‌گذارند و احساس می‌کنند شاید این
پیش نوشته:
هنوز سبک نوشتنم در این وبلاگ مشخص نشده است و نمی‌دانم قرار است بیشتر مطالب را چگونه بنویسم، بنابراین ترجیح را بر این گذاشتم که به مروز زمان به یک سبک مناسب برسم.
اما می‌دانم دقیقا چه انتظاراتی و چه اهدافی از نوشتن در این بلاگ دارم.
مهمترن هدف من تمرین کردن نظم شخصی و البته تقویت اراده است. اما به چه شکلی قرار است به این هدف برسم؟
حقیقتش من تصمیم گرفته‌ام که هر روز در هر شرایطی که بودم حداقل یک مرتبه در این بلاگ از افکار و اقداماتم ب
می گویند یک چند روزی به پایان دنیا مانده و آخر
دنیاست، هر کسی چمدانی دارد ببندد، چراغ ها را خاموش کند، دسته گاز را چک کند و از
خانه اش بزند بیرون و برود یک آخر دنیای دیگر پیدا کند تا از این آخر رسیدن، جان
سالم به در ببرد. اما من لبتابم را روشن کرده ام و دارم برای تو می نویسم. بله این
یک عاشقانه است و تو شاید از خواندن آن کمی شگفت زده بشوی چون بهرحال آخر دنیاست
ولی در عین حال قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد چون من به ادامه دار بودن زمان به
نامتناهی بودن
ه گزارش خبرگزاری تسنیم، سردار علی فدوی جانشین فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در برنامه حاشیه و متن شبکه سوم سیما، اظهار داشت: در صحنه‌های بسیار زیادی حاج قاسم را دیدم که احتمال شهادت در آنها بسیار زیاد بود، اما وقتی خداوند مقدر کند یک نفر بماند تا کارهای بزرگی انجام دهد، اینگونه می‌شود که حاج قاسم ماند و کارهای بزرگی کرد و در اوج به شهادت رسید.
وی افزود: عملیاتی که آمریکایی‌ها انجام دادند اینگونه نیست که از توانمندی نظامی و تکنول
همه چی داشت خوب پیش میرفت که یکی از پشت سر صدا زد: آقا! 
برگشتم و نگاه کردم. خانمِ مُسنی که چادرِ گُلدارش را به دورِ کمرش پیچیده بود، گفت: این جا ماند. و بعد اشاره زد به لامپهایی که درون یک جعبه‌ی موز جا خوش کرده بودند.
با تعجب به ریسه‌هایی که نصب کرده بودم انداختم و دیدم که ای دل غافل آخرین ریسه بدون لامپ مانده بود و آن هم درست بالای سرِ جایگاهِ مداح و روضه خان.
طوری وانمود کردم که انگار تعمدی بوده . لبخندی زدم و گفتم: بله میدانم مادر جان. بر میگر
من حاضرم قسم بخورم، پیر شدن پدرها درست از لحظه‌ای شروع می‌شود که پسردار می‌شوند. با هر لگدی که آنها به توپ می‌زنند، با هر شیشه‌ای که پایین می‌آوردند، با هر لاس زدنی که گمان می‌کنند نشانۀ مرد شدن‌شان است. با اولین پکی که به سیگار می‌زنند، پسرها که قد می‌کشند، درد و مرض‌ باباها هم شروع می‌شود. 
سحاب، بعد از دعوای دیروزش با بابا، گم و گور شده. گوشی بی‌صاحبش هم خاموش است. از سر شب، با بابا راه افتاده‌ایم توی شهر و به همۀ پاتوق‌های احتمالی
میگفت: مهندس ما امتی هستیم که مورد رحمت واقع میشیم... همین که حب اهل بیت توی دلمون باشه و نسبت به دشمنانشون بغض داشته باشیم در نهایت مورد رحمت واقع میشیم... اون حب تمام گناهان رو تحت الشعاع قرار میده...
میگم: میدونستی اگر به بعضی از جهنمی ها بگی عذاب رو ازت برمیداریم... بیا برو توی بهشت... ناراحت میشن؟!!!... دیدن بهشتی ها براشون عذاب بیشتری داره... به اون عذاب نار و جهنم راضی هستن...
میگه: آره...
میگم: این یعنی یه سری ها در این دنیا طلب درونی شون جهنم و نار
 
(منظور اسم دو نفر نیست :)
 نمیدانم اصل کاری از نظر روحی کم آورده‌ام یا جسمی ولی به هرحال از هردو لحاظ حالم به قاعده نیست؛ لااقل تا الان نتوانسته‌ام تغییر مثبتی ایجاد کنم و هرروز از پی روز دیگر به همان سرعت و بیحاصلی از کفم میرود. گاهی خوابهای معنادار خوبی میبینم که خواهی نخواهی مزه‌اش تا بامداد زیر زبان جانم میماند و یا گاه چندروز پشت هم دچار آشفته دیدن‌های کابوس مانند میشوم که حتی برخاستن از بستر را هم برایم دشوار میکند. نه خوابم و نه بید
روزی که فهمیدم اعتماد به نفس خودم را از دست داده ام، در خود شکستم. آیا تو هم از آن دسته از آدم هایی هستی که فکر می کنی فقط باید موفق شوی، بدون اینکه هیچ اشتباهی بکنی. یک موفقیت عالی و منحصر به فرد! من هم به دنبال چنین چیزی بودم. موفقیت و موقعیت عالی. بهترین ها، هرچند سخت و دشوار باشند. زندگی ام پراز آرزو بود. امید و آرزو. به توانایی های خود برای پیشگیری از هر اشتباه و شکستی ایمان داشتم. تمام موفقیت های زندگیم به سختی به دست آمده بودند. من به خودم بی
روزی که فهمیدم اعتماد به نفس خودم را از دست داده ام، در خود شکستم. آیا تو هم از آن دسته از آدم هایی هستی که فکر می کنی فقط باید موفق شوی، بدون اینکه هیچ اشتباهی بکنی. یک موفقیت عالی و منحصر به فرد! من هم به دنبال چنین چیزی بودم. موفقیت و موقعیت عالی. بهترین ها، هرچند سخت و دشوار باشند. زندگی ام پراز آرزو بود. امید و آرزو. به توانایی های خود برای پیشگیری از هر اشتباه و شکستی ایمان داشتم. تمام موفقیت های زندگیم به سختی به دست آمده بودند. من به خودم بی
۱_یقین پیداکردم که اگه زمانی که تو یه مکان عمومی مخصوصا خیابون و بازار دارم راه میرم و یه آقا از رو به روم بیاد ، اگه من راهم رو عوض نکنم ، به احتمال ۹۸ درصد به هم برخورد میکنیم ...دریغ از یه سانتی متر جا به جاشدنِ آقا..
برادرم نگاهَت؟!  این چه وضعیه؟!

۲_هفته ی گذشته بالاخره یکی از دو دوست صمیمیم و سین رو دیدم
قرارِ خیلی مثبتی داشتیم : ساعت ۹ صبح ، دانشگاه : )
تو آفتاب و هوای گرم همینجور راه رفتیم و حرف زدیم(البته من کلی از حرفام مونده چون بیشتر ، میم
پرستار کودک | استخدام پرستار کودک در منزل | هزینه پرستار کودک | پرستار بچه | توان سلامت
 
 
آیا تا به حال به استخدام فردی به عنوان پرستار کودک برای فرزند خود فکر کرده‌اید؟
به نظر شما ویژگی‌ها و وظایف یک پرستار بچه چیست و شما چه انتظاراتی از او دارید؟
آیا به دنبال مرکز مناسبی برای خدمات پرستاری از کودک می‌گردید؟ آیا آن را یافته اید؟
اگر به دنبال پاسخی برای پرسش‌های بالا یا موارد مشابه هستید با ما در ادامه این مطلب همراه باشید.
تاریخچه پ
-از روزت بگو.کام عمیقی از سیگارش گرفت. به پیرمرد نگاه کرد. با خود اندیشید: شاید.در زیرزمینی تاریک در تهران، مرد تنومندی برهنه در مقابل کمدش ایستاده بود. کمد چوبی نورانی بود، حتی کمی چشم را میزد. آینه ای در وسطش قرار گرفته بود، و مرد به بدن خودش خیره شده بود. لبخند میزد، و می شد شرارت خفیفی را در چشمانش تشخیص داد. دستی به شکم صافش کشید، و با گام هایی آهسته به سمت کمد گام برداشت. مرد زیر لب گفت: دوست ندارم مچ دستم برهنه باشد. و کشوی کوچک ساعت هایش را
-از روزت بگو.کام عمیقی از سیگارش گرفت. به پیرمرد نگاه کرد. با خود اندیشید: شاید.در زیرزمینی تاریک در تهران، مرد تنومندی برهنه در مقابل کمدش ایستاده بود. کمد چوبی نورانی بود، حتی کمی چشم را میزد. آینه ای در وسطش قرار گرفته بود، و مرد به بدن خودش خیره شده بود. لبخند میزد، و می شد شرارت خفیفی را در چشمانش تشخیص داد. دستی به شکم صافش کشید، و با گام هایی آهسته به سمت کمد گام برداشت. مرد زیر لب گفت: دوست ندارم مچ دستم برهنه باشد. و کشوی کوچک ساعت هایش را
این یه پست متفاوته که نوشتنش چند ساعت زمان برد و با علاقه و حوصله نوشته شده. خوندنش برای کسی که به این مسائل علاقه منده و براش مهمه خالی از لطف نیست :
 
پروسه دوست یابی هم برای من خیلی دشوار بود! از وقتی اول ابتدایی بودم جستجوی دوست رو شروع کردم! دوست از نظر من یک نفر بود که بتونه تو رو عمیقا بفهمه و بودن باهاش لحظه های خوبی باشه. یکی که توی یه لحظه چشممو بگیره و برام عزیز شه و حتی بشه یه دوست همیشگی و ابدی! 
اسم این پروژه ای که از کودکی شروع کردم رو
سازمان بهداشت جهانی تخمین می زند که هر سال حدود یک میلیون نفر در جهان به دلیل اقدام به خودکشی، می میرند. متخصصان می گویند خودکشی می تواند یک اتفاق مسری باشد اما آن ها معتقدند که اگر نشانه های خودکشی را بشناسید، می توانید قبل از آنکه یکی از عزیزانتان قربانی این موج شود، با هدیه دادن امید، او را به زندگی برگردانید.آقایان جدی تر خودکشی می کنندگرچه آمار خانم هایی که اقدام به خودکشی می کنند، از آقایان بالاتر است، اما احتمال موفق بودن خودکشی و منج
 اجاره خانه با سکه طلا 
«اجاره بهایتان را با سکه بپردازید» این شرط تازه برخی از صاحبخانه‌های تهران برای مستاجرانشان است. حالا با فرارسیدن فصل اجاره تا دلتان بخواهد نرخ‌های عجیب و غریب در بازار ایجاد شده است. اگر در روزهای گرم تابستان امسال گذرتان به بنگاه‌های معاملات ملکی افتاده حتما مستاصل و ناامیده شده‌اید. نه تنها قیمت‌های رهن و اجاره چند برابر شده و با سرعت هم رو به افزایش است بلکه چیزهایی به چشم می‌بینید که دود از سرتان بلند می‌شو
صرفه‌جویی در زمان و کاهش پیچیدگی بنابر مدیریت بهتر، عملیات خودکار و یکپارچه‌ سازی محصول
تیم‌های شبکه و امنیت در برابر افراد بسیاری قرار دارند. تجسس در پی تهدیدهای سایبری دشوار است. مدیریت و اجرای سیاست‌ها در میان چندین دستگاه زمانگیر و مستعد خطاست. بیشتر تیم‌ها با انبوهی از تشخیص های کاذب و صدها هشدار در روز دست و پنجه نرم می‌کنند و این کار را از طریق چندین ابزار امنیت از سازنده‌های گوناگون انجام می‌دهند. با این وجود اکثر تیم‌ها از من
در سالهای ابتدایی انقلاب، اغلب چهره‌های برجسته‌ی سیاسی و نظامی رژیم پهلوی در خارج از کشور دسته و گروهی تشکیل داده و مشغول برنامه‌ریزی و طراحی اقدامات مختلف برای براندازی جمهوری اسلامی بودند.
گروهها و دستجات ریز و درشت سلطنت‌طلب که در رویای بازگشت به ایران بودند در کشورهای مختلف حول افرادی مثل اشرف پهلوی، بختیار، اویسی، علی امینی، آریانا و پرویز ثابتی جمع شده بودند. اما از یک نفر خبری نبود: ارتشبد حسین فردوست، دوست صمیمی شاه از دوران کو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها